آیداآیدا، تا این لحظه: 21 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

دختر پاییز

آیدا در پنج سالگی با سواد میشود...

جیگر مامان پنج سالگیت دیگه برا خودت یه خانومی شده بودی نسبت به همسن وسالهات هم باهوشتر بودی هم فهمیده تر کل حروف الفبا را یاد گرفته بودی وهرجا تابلو میدیدی که روش نوشته داشت میخوندی خیلی با مزه بود ودرست میخوندی ولی با صدا ی متفاوت الان که یادم میاد کلی خنده ام میگیره تولد پنج سالگیت تو مهد کودک برگزار شد ومن وبابایی هم یه تخت سفید وخوشجل بهت هدیه دادیم.از دوستای مهدت داریوش را دوست داشتی اسم مهدت آیلار بود که از بهترین مهدکودکای شهر بود خاله  الهام مربیتون هم خیلی دوستت داشت وهر وقت منو میدید میگفت آیدا بی نظیره هم با ادبه هم کارهاشا تمیز وخوب انجام میده     ...
21 آبان 1392

آیدا خانوم هفت ساله معلم میشود

زیبای نازم هفت سالگیت خیلی مبارک چون حالا دیگه مدرسه میری و یه خانوم بلایی شدی که نگو معلم کلاس اولت خانم تاجمیر میگفت تو پانزده سال تدریسم دانش آموزی مثل آیدا نداشتم مرسی مامان که همه جا باعث سر بلندی ما میشی.جشن هفت سالگیت گردهمایی پریساها بود(پریسا عمو.پریسا خاله.پریسا همسایه معروف به پریسا زاغول )بعلاوه بهاروآرزو و...هدیه من وبابایی عروسک قشنگی بود که چند روز قبلش از سوریه برات آورده بودم ولی بهت نشون ندادم تا روز تولدت .وقتی خانومتون میگفت به ماماناتون بگید املا بهتون بدن تو خودت املا مینوشتی من امضا میکردم فکر کنم تقلب بود نه بعضی مواقع هم میگفت از مامانتون املا بگیرید خداییش آیدا خیلی سختگیری میکردی اونقدی که همش من ...
21 آبان 1392

آیدا خانوم چهار ساله قصه گو میشود

چهارمین سال تولدت همه ی فامیل وبچه های همسایه(پویا.پیمان.رضا.هانیه.نگین...)اومدن خونمون ویه تولد توپ گرفتیم حسابی ترکوندین برف شادی وفشفشه وبزن بکوب اون سال کادوی ما یه دوچرخه ی قشنگ بود:  البته برات بزرگ بود ...اولین باری که بردمت مشهد چهار سالت بود مثل دختر هندیا بودی. کلاس ژیمیناستیک میرفتی. شبایی که دخترخوبی بودی فرشته مهربون برات جایزه میاورد.با پیمان خیلی دوست بودی .با گصه میخوابیدی وهر شب باید برات قصه های متفاوت بگم تا بخوابی تازه بعد نوبت تو بود که برا من قصه بگی خلاصه اینقدقصه میگفتیم تا خانوم بخوابه   ...
21 آبان 1392

آیدا ی سه ساله به مدرسه میرود...

سال سوم من اصلا برا تولدت برنامه ریزی نکردم چون خونه اجاره ای بودیم وشرایط مهمونداری را نداشتیم البته تصمیم داشتم یه جشن سه نفره بگیریم که بابایی حسابی سوپرایزمون کرد شب تولدت که خونه پدر بودیم بابایی یه کم دیر اومد وقتی اومد با دست پر اومد یه کیک تولد ویه کادوی بزرگ اگه گفتی چی بود؟؟؟عروسک همونی که عاشقش بودی وهمیشه میگفتی کاش یه عروسک موزیکال داشتم تولد خوبی شد خاله اینا هم اومدن وبا پریسا کلی عروسک بازی کردی ...باید بگم تو این سن خیلی شیرین زبون بودی میگفتم آیدا الهی بی دختر بشی میگفتی خودت بی دختر شی به کتاب خیلی علاقه داشتی وتا دلت بخواد مداد رنگی ودفتر نقاشی داشتی یه کیفم داشتی رو کولت میذاشتی میگفتیم آیدا کجا میری میگفتی میرم ...
21 آبان 1392

آیدا خانوم شش ساله مادر بزرگ میشود...

وقتی یادم میاد که شش سالت بود ومثل بلبل همه ی کتاب قصه هات رو میخوندی احساس غرور میکنم وبه داشتن چنین دختری افتخار میکنم به خدا نابغه ای مادر.تولد شش سالگیت هم دوباره تو مهد برگزار شد واز طرف من وبابایی هم یه گردنبد که اسم خودت به انگلیسی بود هدیه گرفتی البته ببخش که زیاد نذاشتم ازش استفاده کنی خب دخترم قیمتش خیلی گرون بود ومیترسیدم یا گم بشه یا دزدیده (جریان گردنبد پریسا) توی مهد کودک براتون جشن پایایانی گرفتن وتوی نمایش نقش ننه را داشتی واقعا با اون لباس محلی مثل مادر بزرگا شده بودی واز عهده ی نقشت خوب براومدی یه مسابقه کتابخوانی هم تو کانون پرورش فکری برا بچه ها دبستانی برگزار شد تو هم شرکت کردی و با اینکه امتیاز آوردی جایزه...
21 آبان 1392

اینجا اونجا همه جا تولد

تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعا را فوت کن که یازده ساله شدی خیلی جالبه برا تولد یازده سالگیت اصلا آمادگی برگزاری جشن نداشتیم چون تازه از خارج اومده بودیم واوضاع خونه جفت وجور نبود تو و آرمان هم حسابی سرما خورده بودید و همه چی دست به دست هم داد تا قید جشن تولد را بزنیم شب تولدتون به باغ یکی از دوستای بابایی(مجیدماهوش)دعوت شدیم اونجا بعد از صرف شام بابایی یه کیک تولد خرید وهمونجا تو باغ یه تولد برا تو آرمان گرفتینم کلی خوندیم ورقصیدیم وحسابی به تو بچه ها خوش گذشت تولد تو باغ حال وهوای دیگه ای داشت وبا تولدای دیگه فرق داشت.روز تولدتون هم که جمعه بود به خونه مادرجون رفتیم همه ی عموها وعمه ها جمع بودن واز ما شیرینی تولد میخواستن بابایی هم شی...
21 آبان 1392

دوستت دارم!

  آیدای زیبای من! خورشیدکم! انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من! انگار همین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پرتلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من زندگی کند. بیرون از من نفس بکشد و بیرون از من ببلالد.تو آنقدر کوچک بودی که حتی توان شیر خوردن هم نداشتی.فقط خدا میداند که من چقدر سخت و چقدر شیرین آن روزها را گذراندم.   میوه دلم! روزهایی که میگذرند هرگز باز نمیگردند و روزهایی می آیند که من امروز برای آمدنشان لحظه شماری میکنم و فردا برای رفتنشان بی تابی خواهم کرد.من جرعه جرعه این لحظات ناب را سر میکشم.تورا دوست دارم بخاطر تمام زیباییهایی که از این دنیای ...
21 آبان 1392

حس خوب من

عزیزم چه حس خوبی دارم امروز وقتی میبینم بزرگ شدی و برا خودت خانوم شدی احساس غرور میکنم  دختر نازم  اونقد بزرگ شده که میتونه توکارهای خونه بهم کمک کنه  وقتی امروز ظرفها را برام شستی و جارو کشیدی  وریخت و پاشهای آرمان را جمع وجور کردی انگار یه بار سنگینی رو از دوشم برداشتی  دخترم  وقتی میبینم تو درسات موفقی  و بدون کمک من وبابایی از پس حل  مسایل ریاضی بر میای ومعلمت ازت راضی  هست  میخوام سرم را بالا بگیرم و فریاد بزنم این  دختر منه  دختر رویاهام.      عزبزم این گردنبند را برات خریدم تا بابت همه ی کمکهات ازت تشکر کنم عاشق این عکستم  از دیدنش ...
21 آبان 1392

به یادم باش

فرزند عزیزم : آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی، اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و درکم کن یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت را عوض کنم برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم... وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم ، با تمسخر به من ننگر وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند ، فرصت بده و عصبانی نشو وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند ، دستانت را به ...
21 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر پاییز می باشد